دکتور محمد داود یار سفیر افغانستان در لندن در محفل تجلیل از شخصیت و آثار مولانا جلال الدین محمد بلخی شرکت نمود
“شبی در محضر حضرت مولانای بلخ” عنوان محفل باشکوهی است که بمناسبت تجلیل از شخصیت و آثار حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی با شرکت سفیر افغانستان داکتر محمد داود یار وجمعی از فرهنگیان و فعالین مدنی و افغانهای مقیم لندن در سالن یکی از هوتل های لندن بتاریخ ۲۷ جولای ۲۰۱۴ برگزار گردید.
مجلس با تلاوت آیاتی از کلام الله مجید و مقدمه ای بر حیات حضرت مولانا توسط محترمه راحله صدیقی، یکی از فعالان جامعۀ مدنی افغانها در لندن، آغاز گردید. سپس ذوات آتی در بارۀ شخصیت، جهان بینی، عرفان، و آثار مولانا به سخنرانی پرداخته و به شرکت کنندگان مجلس، منجمله جوانان، در بارۀ این شخصت بزرگ خطۀ شرق معلومات ارائه کردند. سخنرانان این محفل عبارت اند از: داکتر محمد داود یار، سفیر کبیرافغانستان در لندن، استاد دستگیر نایل، دانشمند و محقق در رشته های عرفان و ادبیات، سید ظاهر محسنی، محقق و نویسنده در رشته های ادبیات و هنر، حمید نظام، محقق و صاحبنظر در طریقت مولانا، شهباز ایرج، شاعر، خبرنگار و فعال فرهنگی و غلام حیدر یگانه، نویسنده و محقق در رشته های ادبیات و عرفان.
متن سخنرانی داکتر محمد داود یار سفیرکبیر افغانستان در لندن و برخی از سخنرانان این مجلس را در ذیل مطالعه فرمائید:
متن سخنرانی داکتر محمد داود یار سفیر کبیر جمهوری اسلامی افغانستان در لندن:
بسم الله الرحمن الرحیم
بنام خالقعقل و جان
آوائی از خورشید تا به نی:
سخنی کوتاه در باب مولانا جلال الدین محمد بلخی-رومی
از نگـــاه لفظی، کلمۀ مولانا در زبان پارسی به معنی «صاحب و سرور ما» آمده است. ولی زمانی که ادبا، علما، فقها، فلاسفه، متصوفین، و حتی عوامِ جهان اسلام لفظ «مولانا» را بزبان میرانند، بدون شک، منظور شان مولانا جلال الدین محمد بلخی است که به مولانای بلخی یا مولانای رومی معروف بوده و یکی از نام آوران خطۀ افغان زمین است. جلال الدین محمد بلخی، عارف و فقیه وارسته ای اسـت که در میان عوام و خواص جهانِ اسلام، خودش به مولانا، مثنوی اش، به مثنوی معنوی یا قرآن پارسی، و آرامگاهش به تُربت و یا خوابگاهِ عشقِ پروردگار شهرت یافته اند.
صحبت در مورد این عالم متبحر و سالک بزرگوارِ راهِ عشق، بدون تردید کاری است صعب و مشکل. دست بردن به چنین کاری، خاصتاً برای حقیرمایه ای نظیر من، مانند این است که مردی گنگ و نابینا، بخواهد خوابی را که در آغاز کودگی دیده است، در دوران پیری با ایما و اشاره به دیگران بازگو کند.
این حقیر از آوان کودکی با نام مبارک حضرت مولانای بلخی آشنائی داشته است. ولی پس از دوران صباوت، در چهل پنج سال اخیر عمر، از لفظ نی در نی نامۀ او قدمی فراتر نگذاشته و مسحور و مجذوب پیچ و خمها و معانی ای باقی مانده ام که حضرت مولانا با کلمات آسمانی خود در این 35 مصرع کوتاه گنجانیده است.
با وجود این اِشکال و ضعف فراست، به خواهش دوستان عزیزی که مرا به این صحبت دعوت کرده اند، میخواهم با کمال عجز و پوزش، مختصــری از برداشت های محدود خود را در باب این فقیه و عاشقِ بی همتا بطور فشرده خدمت شما عزیزان تقدیم نمایم.
نخست شرح کوتاهی در باب زندگی و آثار مولانا:
مولانا جلال الدین محمد در سال 1207 میلادی در منطقۀ وخشِ حوزۀ بلخِ در خانوادۀ عالم و سرشناسی بدنیا آمد و در سال 1273 در شهر قونیه، یکی از شهرهای امپراطوری روم شرقی یعنی بیزانس چشم از جهان پوشید. پدر مولانا، بهاالدین ولد نام داشت و عالم دین، متشرع، و صوفی شناخته شده در حوزۀ بلخ بود.
در هنگام حملات مغل بر آسیای میانه و افغانستان، بین سالهای 1215 و 1220 میلادی، پدر مولانا، بها الدین ولد، همراه با خانواده اش از بلخ رخت سفر بر بست و پس از مدتی زندگی در نیشاپور و ملاقات با عطار به بغداد و از آنجا به حجاز و مکۀ مکرمه، و بالاخره در سال 1228 به قونیه واقع در اناتولیای امروزی رسیده و در آنجا متوطن گردید. در این زمان جلال الدین محمد هجده سال داشت. در قونیه، پدر مولانا بحیث سر مدرس در مدرسه ای تقرر یافت و وی در پای تدریس پدر نسشت. پس از مرگ بهاالدین ولد، جلال الدین بر مسند تدریس و وعظ پدر جلوس نمود و مقام شامخ مولانا و بزرگترین فقیه و متشرع زمان را کسب کرد.
بزرگترین حادثۀ حیات مولانا زمانی اتفاق افتاد که وی در سال 642 هجری یعنی 1244 میلادی برای نخستین بار با صوفی ای از بلاد ایران، بنام شمس الحق تبریزی، که بنام های کامل تبریزی، آفاقی، پرنده، و سیف الله نیز معروف است، ملاقات کرد. این ملاقات موجب انقلاب فکری عظیمی در مولانا شد و او را از جهان ظاهر و مطالعه و منطق و عقل به دنیای باطن و تفکر و عشق و جستجو رهنمون شد. شمس پس از مدتی توقف در قونیه و صحبت و مناظره با مولانا، قونیه را ترک گفته و در خُوی واقع در آذربایجان ایران مسکن گزین شد. فرقت و دوری از شمــس، آتشــی را در قـلب مولانا برافروخت که شعله های سوزان آنرا میتوان در صفحات کلیات شمس تبریزی که به کلیات کبیر معروف است، با چشم دل و به وضاحت مشاهده کرد.
مباشرت مولانا با شمس، دید او را در باب دنیا و مافیها منقلب و متغیر ساخت. نتیجۀ این انقلاب فکری، اثر جاودانۀ «دیوان شمس تبریزی» یا «دیوان کبیر» است که حاوی غزلیات حضرت مولانا در بیشتر از چهل هزار مصرع ناب میباشد. کلیات شمس تبریزی، در حقیقت، داستان فرقت و عشق سوزان و مرثیۀ کبیری است که مولوی در حجرانِ شمس، نه بحیث شخص، بلکه به حیث منبع الهام ملکوتی و وحدت الهی، سروده است.
مولانا شمس را برای آخرین بار در سال 1248 در قونیه ملاقات کرد. در شب پنجم دسمبر این سال، شمس از حجرۀ مولوی به بیرون خوانده شد و دیگر برنگشت. در این باب که بر شمس چه آمد و چرا دوباره برنگشت، روایت ها مختلف و بحث روی آنها از موضوع این مختصر خارج است.
پس از ناپدید شدن شمس، مولانا دوست و هم صحبت دیگری اختیار کرد که اسمش صلاح الدین زرکوب بود و شغل زرگری داشت. این مردِ خجسته سیر، هرچند شمس نبود، ولی ندیمی بود که معاشرت با او قلـــبِ متلاطــمِ مــولانا را تا حـدی آرامش میبخشید. پس از مرگ صلاح الدین زرکوب، یکی از شاگردان مولانا بنام حسن چلبی به سمتِ دوستی و هم صحبتی استاد مشرف آمد. معاشرت و تشویق حسن چلبی سبب شد تا مولانا اثر جاودانی دومی خود، یعنی مثنوی معنوی، را به رشتۀ تحریر درآورد. اساس سبک و استنتاج مولوی را در مثنوی، کاربردِ مَثَل و مشابهت تشکیل میدهد. استفاده از مَثَل و قصص و حَکَم، معانی ژرف مثنوی را برای عام و خاص قابل فهم و درک ساخته است.
مثنوی شامل شش دفتر و حاوی 25 هزار مصرع یا 50 هزار بیت اســــت. دفـــاتر اول و دوم مثنوی شامل مسایل مربوط به نفس و خواسته های باطل آن میشوند. دفاتر سوم و چهارم در باب عقل و دانش و محدودیت ها و پای چوبین آنها سخن میرانند. دفاتر پنجم و ششم بر این ضرورت تأکید میورزند که برای رسیدن به خدا، منحیث غایت نهائیِ تب و تلاش انسان، باید از حیات مادی فاصله اختیار کرد و به تذکیۀ نفس و اعتقاد بدون کم و کاست به وحدت الهی متوسل شد. به بیان دیـــگر، برای رسیدن به ذات پروردگار باید از ظاهر گذشت و به باطن توصل نمود.
مثنوی معنوی با کلیات کبیر که در بالا از آن یاد شد، شباهت ها و تفاوت های زیادی دارد که ذکر آنها از حوصلۀ این صحبت مختصر خارج است. بطور کوتاه میتوان گفت که مثنوی بازتابی است از اخلاق و شریعت اسلامی؛ چنانچه حضرت سعدی علیه رحمه در باب آن میگوید: «هست قرآن در زبانِ مثنوی».
گفته میشود که بیش از شش هزار بیت مثنوی ترجمۀ مستقیم آیات قرآن مجید است. حضرت عبدالرحمن جامی، در مورد مولوی و مثنوی او چنین گفته است:
من چه گویم وصف آن عالیجناب نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
مثنویِ معنویِ مولــوی هست قرآن در زبان پهلوی
حضرت مولوی، خود، در وصف مثنوی چنین می فرماید:
فـــــرجهاى كن در جزيره مثنوى
فرجه كن چندان كه اندر هر نفس
مثنــــــوى را معنــوى بينى و بس
هر دكــــــانى راست سودايى دگر
مثنــــوى دكــان فقر است اى پسر
مثنـــــــــوى ما دكان وحــدت است
غير واحد هر چه بينى آن بت است
تشنـــــــــه مى نالد كه كو آب گوار
آب هم نــــــــالد كه كو آن آب خوار
بانگ آبــــــــم من به گوش تشنگان
همچــــــو باران مى رسم از آسمان
آب حيوان خوان مخوان اين را سخن
روح نـــــــــو بين در تن حرف كهن
قابل اين گفتــــــــــهها شو گوش وار
تــــــا كه از زر سازمت من گوشوار
اين چه مىگويم به قدر فهم توست
مردم انـــــــدر حسرت فهم درست
اين سخن شير است در پستان جان
بىكشنــــده خوش نمى گردد روان
(مثنوي معنوي – دفتر ششم – مولانای بلخ و روم)
چنانکه بر همه معلوم است، مثنوی معنوی با شعری آغاز می یابد که به «نی نامه» شهرت یافته است. و هم شکی نیست که همه حاضران مجلس با ابیات ملکوتی نی نامه که چنین آغاز میشود آشنائی دارند:
بشنو از نی چون حکایت میکند وز جدائی ها شکایت میکند
این غزل جاودانی مولانا بر گِرد theme ها یا سوژه های مهم و متعددی میچرخد که در کلیت، محراق طریقت وحدت الوجودیِ مولانا را تشکـــیل میدهند. در این شمار، چهار سوژۀ مهم نی نامه، که این حقیر از کودکی تا کنون در ژرفای آنها گیر مانده است، عبارت اند از:
اول: همه مظاهر خلقت در ذات یگانۀ پروردگار خلاصه شده و تعدد در مظــاهر هستی، در وحدت ذات الهی تکامل یافته است. این ذاتِ قایم البذات، معشوق اصلی انسان است:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است و عاشق مرده ای
دوم: حیات این جهانی، در حقیقت، هجران پر درد و سوزی است که انسان آگاه و جوینده را از آفریدگار دور ساخته و پیوسته عطش برگشت او را به خداوندگار زنده نگه میدارد:
کـــــز نیستــــان تا مـــرا ببـــریده اند در نفیــرم مرد و زن نالیده اند
………
هرکسی کاو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
سوم: آزادی و آرامش روانی و معنوی انسان از طریق گزینۀ فقر و ریاضت و تذکیۀ نفس امکان پذیر میشود:
بند بگسُل، باش آزاد ای پسر چند باشی بند سیم و بند زر
چهارم: عشق به خدا وسیله ای است که انسان را به کمال میرساند:
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلی پاک شد
قبل از اینکه این سخنان ناقص و مختصر را به پایان برسانم، میخواهم بگویم که عالم، شاعر، و فقیه قرن پانزدهم افغانستان، حضرت مولانا عبدالرحمن جامی، در مورد معنی کلمۀ نی در «نی نامه» سه تفسیر ذیل را ارائه میکند:
اول: کلمۀ نی انسان کامل را میرساند که از طریق تقوا و تذکیۀ نفس همه چیز خود و جهان را فراموش نموده و پیوسته در جستجوی پروردگار است.
دوم: نی به معنی عدم است، زیرا انسان کامل از عواطف حیوانی تهی است و همانند نی خالی از غرور خودی.
سوم: نی اشاره به قلم نئی میکند که در حقیقت، خود نمی نویسد، بلکه هرچه می نگارد از آن نویسنده، یعنی حضرت الهی است.
این سخن حضرت جامی میرساند که تنها تفسیر و تعبیر لفظ نی در نخستین مصرع «نی نامه» نیاز بدین دارد که در باب آن کتابها نوشته شود، چه رسد به اینکه کسی سعی نماید تمام نی نامه و یا مثنوی را در مجموع معنی و تفسیر نماید.
و اما چند نکتۀ مختصر در باب جهان بینی مولوی:
1- حضرت مولوی دنیاپرستیرا نتیجۀ خامی و ناپختگی انسان میداند:
این جهان همچون درخت است ای کرام
ما بر او چون میوه های نیم خام
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانکه در خامی نشاید کاخ را
چون بپخت و گشت شیرین لب گزان
سست گیرد شاخه ها را بعد از آن
2- حضرت مولوی، جهان را دارِ مکافات میپندارد:
گرچه دیوار افگند سایه دراز باز گردد سوی او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا ســــوی ما آیــد ندا ها را صدا
3- عشق محوری است که حضرت مولانا بر مبنای آن کائنات و هستی و انسان را در وحدت می یابد:
چه تدبیر ای مسلمانان که من خود را نمیدانم
نه ترسا و یهودیم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقیم نه غربیم نه بری ام نه بحری ام
نه ارکان طبیعی ام نه از افلاک گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنیا نه از عقبا نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دویی از خود برون کردم، یکی دیدم دو عالم را
یکی جویم یکی گویم یکی دانم یکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
بجز رندی و قلاشی نباشد هیچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او بر آوردم
از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشیمانم
الا ای شمس تبریزی چنان مستم در ین عالم
که جز مستی و قلاشی نباشد هیچ درمانم
4- حضرت مولوی به تکامل حیات، رشدِ شخصیت انسان و برگشت او به پروردگار، کامل مطلق، معتقد است:
از جمادی مُردم و نامی شدم— وز نما مُردم به حیوان سرزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم — پس چه ترسم؟ کی ز مردن کم شدم؟
حملهٔ دیگر بمیرم از بشر — تا برآرم از ملائک بال و پر
وز ملک هم بایدم جستن ز جو — کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر از ملک پران شوم — آنچه اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چو ارغنون — گویدم کانا الیه راجعون
5- در فلسفۀ وجودی حضرت مولانا، بشر از خدا می آید و تلاشش پیوسته در برگشت به سوی او است:
مــــــــــــــــــــرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چنـــــــــد روزی قفســـــــــی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بـــر دوست
به هــــوای ســــر کویش پــــر و بــــالی بزنم
پایان
متن سخنرانی محترم سید ظاهر محسنی (نوید):
بسم الله الرحمن الرحیم
انسانِ گم گشته ی تاریخ
بنام آن که جان را نور دین داد خرد را در خدا دانی یقین داد۱
نویسنده: س ظ محسنی(نوید)
به اجازه ی دانشمندان، نویسندگان، شاعران گرامی و همه شما فرهیختگان حاضر درمجلس. نخست ازبانوی فرهنگ دوست وفرهنگی فرهیخته راحله صدیقیوشخصیت صاحب دلوفرهنگ پرور نظام صاحب سپاسگذاری می نمایم که دراین دوران پرآشوب زمینه ی گردهم آیی فرهنگیان را آماده نموده است، آنهم درزمان بسیارمناسب (آخرماه مبارک رمضان) به آن امید که یک ماه روزه داری وگرسنگی کشیدن مارا تکانِ داده وکینه ازخانه دل تکانیده باشد. به سهم خویش ازتشریف آوری تک تک شماسپاس گذاری مینمایم به خصوص ازبانوان ورجاوند. به نظرمن امتیازمجلس ما از سایر جلسات وطنداران اینست که هم تدویرکننده آن زن است وهم تعدادی ازحاضران بانوان هستند. به این نکته نیز اذعان میدارم که تمام شما عزیزان حکم استادی را به من دارید به خصوص جوانان که درکشورهای پیشرفته درس خوانده اند بسیار سزاوار تر ازمن به سخن گفتن دراین محفل است.
خوشنودمکه درجمع مالکان ذوق وصاحب دلان خوش صفت وطالبان فیضوسالکان ِطریقت وشیفتگان ِاسرار حقیقت و پویندگان ِاخلاص ومعرفت،قراردارم. برای ماکه درخانه پرآشوبی زندگی میکنیم، سخن برای گفتن بسیاراست. اما من با درنظرداشت فرصت اندک فهرست وارعرض میکنم: درین شبها وروزها ممالک اسلامی آنقدر گرفتاراند که به قول شاعر: کُشته ازبسکه فزونست کفن نتوان کرد. قتل عام مردم بی دفاع غزه توسط تروریسم دولتی اسرائیل ازیک طرف. ازسوی دگرکسی ادعای خلافت اسلامی میکند وبانگ شیطانی تازه برآورده است وگویی دقیقن قداست خلفای راشدین را نشانه گرفته است. ازسوی هم درماه رمضان ودردهه لیلة القدر قرارداریم، که دران قدرخودمان، خدای مان، مردم مان، زمان مان مشخص میشودو مارا دعوت میکند تاقدر شناس باشیم و آنرا زنده بداریم، به این دلیل این شب ازهزارماه برتر است.
با برداشت ازین ماه بزرگان ماگفته اند: آدمی باگرسنگی به یادگرسنگان میافتد، دردگرسنگان را درک میکند، آیا مادرد میلیونها گرسنه هموطن خویش را درک کرده ایم؟! سعدی در ابیات خیلی لطیف که دارد میگوید: مسلم کسی را بود روزه داشت// که درمانده ی را دهد نان چاشت// وگرنه چه لازم که رنجی بری// زخود بازگیری وهم خود خوری// خورنده که خيرش برآيد زدست// به از صائم الدهر روزه پرست.*
درچنین اوضاع واحوالی وقتی بانو صدیقی به من گفتند که درشبِ ۲۹رمضان یاد مولانا را گرامی میدارند وازجمع سه سخنران یکی من هستم، به خود لرزیدم که “این عاجزهیچ مدان که درقطار بزرگان ودانش مندان درحسابِ هیچ است”۲به چنین امرخطیریچگونه بپردازم؟ آیامن آن سینه ی شرحه، شرحه ازفراق را دارم که مولانا برایش شرح درداشتیاق خواند؟!۳
مولانای که بی تردید یکی ازشگفتی های تبارانسانی است، همو که بزرگترین مجمع فرهنگیان زمانه ی ما (یونسکو) هشت صد سال بعد ازاو که جامعه ی انسانی وادی های قتال کشورگشایی وهولناک برده داری واستثمار انسان را درنوردید وتا سرحد تصویب حقوق بشرپیش رفت وانگاه به منزلت مولانا شناسی رسید و هفتمین سال هزاره سوم، سال۲۰۰۷میلادی را به نام نامی اومسمی کرد.
آیا من شایستگی آن را دارم که به یادبود چنین شخصیتی و درمحضر دانشمندان چون شما سخن رانم؟! بعد از کوتاه تأمل ودرنگ دریافتم که مولانا خود جواب این سوال را داده است: هرکسی ازظن خود شد یارمن/ از درون من نجست اسرار من۴ وقتی این بیت به ذهنم خطور کرد، به خانم صدیقی وعده سپردم که درموردِ “انسانِ گمشده ی تاریخ” به مدد شعرمولانا صحبت کنم.
منازتاریخ تولد، اصل نسبو ادوارزندگی او نمی گویم، ازین نمی گویم که مولانا بعد ازبیدل بشترین اشعار را سروده است واکثر فنون شعری را آزموده و دران موفق بوده است. من نمی خواهم به این بپردازم که دلیل کوچیدن مولانا نفوذ معنوی پدرش سلطان العلما بوده که خوارزم شاه ازان هراس داشته است و… با وجود که مولانا خود تصریح کرده است: بلخی ام من بلخی ام من بلخیم/ شوردارد عالمی ازتلخی ام، یا درجای دگر فرموده است: نعره وهای هوی من/ از در روم تا به بلخ/ اصل کجا خطا کند/ شمس من وخدای من۵ با این همه تصریح که خود آن بزرگوار دارد، هرگز وجدانم اجازه نمی دهد که مولانای به این عظمت را درحصر جغرافیای خاص ویاتبارمشخص قراردهم، چه اینکه او ازتبارانسان است وبرای یافتن انسانیت گم گشته درورای تاریخ می اندیشد، میسراید، نعره میزند، میرقصد، پشت پا به شهرت و ثروت میزند و از نام نان میگذرد وثابت میکند که اندیشه او پرورده دینی است که پیامبرش “یک ساعت اندیشیدن را برتر ازهفتاد سال عبادت میداند.”۶
یک چنین حالتی است که مولانا را واداربه فریاد میکند که: اگر یک ذره را برداری ازجای/ همه عالم فرو ریزد سراپای. مولانای که چنین جهان بینی دارد و نه تنها انسانها را که تمام اشیای عالم را چنان به هم مرتبط میداند که اگریک ذره اش بیجا شود تمام عالم فرو میریزد. واما، ما بعد ازهشت صدسال کم کمگ این مفاهیم را درمیابیم که اگر قطره آبی در اروپای پُر ازآب و باران هدر رود یک جرعه آب کمتر به کودکان تشنه ی افریقا میرسد.
من امشب ازیک چنین دیدی مولانا را تکریم میکنم واعتقاد راسخ دارم که اگرما به مفاهیم مولانایی برگردیم وازپوسته ها نظر برگیریم ومغزیابی نمائیم بخشی از زخم های ما مرهم و دردهای ما درمان میشود. چرا که مولانا به هر دری سری میزند و جفت خوشحالان و بدحالان میشود و درهرجمعیت نالان میگردد.
جمع ماکه “ازهیچ جا دردش درمان نمی شود، سراغی ازگوهر گم کرده ی تسلیت به دستش نمی افتد، الا ازگفتار جمعی پریشان که عمرها خونابه دل خورده وبااشگ گرم وآه سرد ساخته ومتاع هردوعالم رابه یک دو باخته، سجاده وعصایی و کهنه دلقی وردایی بیش ندارند گدایان میکده ی عشق اند که حکم برفلک وناز برستاره میکنند. با مرغ سلیمان به سرمنزل عنقا راه میبرند وبا کیسه ی تهی گنجها درآستین دارند، بل گنج را ازبی نیازی خاک برسر میکنندوازهرمشت غباری سرمه ی اعتباری درمیابند ودوعالم میفروشند. ازغم شاد میشوند و درد را درمان می پندارند و ازکاسه سفالین کارجام جهان بین میگیرند واشیاء را مرائی تجلیات بی چون میدانند و به هیچ جانبِ بی ادب چشم نمی گشایند و درسخن حق اختلاف لفظ درنگاه آنها به وحدت معنی صدمه نمی رساند و در زمین حقیقت مغرب و مشرق درنظرشان یک سان می باشد”۷وباچنین دیدگاهیست که میگویند: عارف به دل ذره جهان می بیند/آنجا مه مهروآسمان می بیند/کوری بنگر، که چشم دانش ورعصر/ پا وسرکُشته گان دران می بینند۸ سخن کز بهرحق گویی چه عبرانی چه سریانی/ مکان کز بهر دین جویی چه جابلسا چه جابلقا۹
می بینیم که این عارفان وارسته ازنه بود چشم با بصیرت برای عالمان زمانه مینالند و بیان حرف برای دین را مفید میداند هرجای این گوی گلین که باشد، تمام انبیاء و رسل درپی زنده کردن همین انسان گم گشته ی تاریخ اند، موسی با چوب دستش، عیسی با نفس مسیحایی اش، محمد با قرآنش.
اما مولانا وقتی انسانیت رامحقق میداند وآن انسان گم گشته ی تاریخ را چنین تمثیل میکند: درنی نامه سینه های شرحه شرحه میخواهد ودرآخرنی نامه سخن را تمام میکند ومیگوید: درنیابد حال پخته هیچ خام/ پس سخن کوتاه باید والسلام، اما دردیوان شمس تموج سخنش دگرگون میشود، میفرماید: آدمی وقتی به مرحله انسانیت میرسد که درسخن گفتنش قند فراوان باشد. بگشای لب که قند فراوانم آرزوست/ بنمای رخ که باغ وگلستانم آرزوست/ ای آفتاب حسن برون آ دمی زابر/ کان چهره مشعشع تابانم آرزوست/ رخ انسان که مولانا او را انسان می پندارد ازبی کینه گی درخشش آفتاب دارد وآفتاب گونه به همه کس وهمه جا می تابد. بشنيدم ازهواي تو آوازطبل باز/ بازآمدم که ساعد سلطانم آرزوست/گفتي ز ناز بيش مرنجان مرا برو/ آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست/ وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست/ وان ناز و بازو تندي دربانم آرزوست/ دردست هرکي هست زخوبی قراضه هاست/ آن معدن ملاحت وآن کانم آرزوست/ اين نان وآب چرخ چوسيل ست بي وفا/ من ماهيم نهنگم عمانم آرزوست/ يعقوب وار وااسفاها همي زنم/ ديدارخوب يوسف کنعانم آرزوست/ والله که شهر بي تو مرا حبس مي شود/ آوارگي و کوه وبيابانم آرزوست/ زين همرهان سست عناصر دلم گرفت/ شير خدا و رستم دستانم آرزوست/ جانم ملول گشت زفرعون وظلم او/ آن نور روي موسي عمرانم آرزوست/ زين خلق پرشکايت گريان شدم ملول/ آن هاي هوي و نعره مستانم آرزوست/ گوياترم زبلبل اما ز رشک عام/ مهرست بردهانم وافغانم آرزوست/ دي شيخ باچراغ همي گشت گرد شهر/کزديو ودد ملولم وانسانم آرزوست/ گفتند يافت مي نشود جسته ايم ما/گفت آنکه يافت مي نشود آنم آرزوست/ هرچند مفلسم نپذيرم عقيق خرد/ کانِ عقيق نادر ارزانم آرزوست/پنهان زديده هاوهمه ديده ها ازاوست/آن آشکارِ صنعت پنهانم آرزوست/خودکار من گذشت زهرآرزو وآز/ازکان و ازمکان پي ارکانم آرزوست/گوشم شنيد قصه ايمان ومست شد/کو قسم چشم صورت ايمانم آرزوست/ يک دست جام باده ويک دست جعد يار/ رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست/ ميگويد آن رباب که مردم زانتظار/ دست وکنار وزخمه عثمانم آرزو ست/ من هم رباب عشقم وعشقم ربابي ست/ وان لطف هاي زخمه رحمانم آرزوست/باقي اين غزل را اي مطرب ظريف
/ زين سان همي شمار که زين سانم آرزوست/ بنماي شمس مفخر تبريز رو ز شرق/من هدهدم حضور سليمانم آرزوست. نوع برداشت من ازین شعر بامعنی کردن چند بیت آن برای خوانندگان مشخص شده است، به قول مولانای بزرگ:باقي اين غزل را اي مطرب ظريف/ زين سان همي شمار که زين سانم آرزوست.
والسلام علی من التبع الهدی ۲۷جولای ۲۰۱۴ میلادی لندن، انگلیستان
* سایت تبیان، گفتگو با اسماعیل آذر
۱. پرتو نادری ازبلخ تاقونیه به نقل (شیخ فرید الدین عطار اسرار نامه)
۲خلیل الله خلیلی فیض قدس ص۳۰
۳ اشاره به فرد سوم نی نامه مولانا است: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق// تا بگویم شرح درد اشتیاق
۴ بیت ششم نی نامه پ ن
۵ پرتو نادری صـ۱۰ ازبلخ تاقونیه
“۶ اشاره به حدیث: تفکر ساعت افضل من سبعین سنه عباده
۷ استاد خلیل الله خلیلی فیض قدس صـ۲۸
۸ استاد خیلیلی رباعیات
۹ بیت از حضرت سنایی
۱۰ غزل ۴۴۱ دیوان شمس